دستمال کاغذی به اشک گفت : قطره قطره ات طلاست...
یک کم از طلای خود را حراج میکنی؟عاشقم...با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی! توچقدر ساده ای...خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما...تو مچاله میشوی...
چرک میشوی...تکه ای زباله میشوی.
پس برو و بی خیال باش...عاشقی کجاست؟!تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی دلش شکست...گوشه ای کنار جعبه اش نشست...
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد...
در تن سفید نازکش دوید خون درد...
آخرش...
دستمال کاغذی مچاله شد...مثل تکه ای زباله شد...
او ولی مثل دیگران نشد...چرک و زشت مثل این و آن نشد...
رفت اگرچه توی سطل آشغال...
پاک بود و عاشق و زلال...
او...
با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت...
چون که در میان قلب خود دانه های اشک کاشت...
نظرات شما عزیزان:
|