دردی شیرین سر بر سینه ی بی قرارم می کوبد،..
دردی شبیه عشق!
دردی که سایه ی نوازشگر نگاهت را می جوید...
کاش می دانستی که چه قدر دلتنگ توام.
لب هایم خاموش اند اما کاش غوغای درونم را می شنیدی...
تا من همیشه ارام و بی پروا،.
به تماشایت می نشستم...
و با دیدن غنچه ی لبخندی که در میان لب هایت پرپر می شد،.
توان زندگی می یافتم.
اه که چه قدر سرگردانم،...
منم و سکوت و تنهایی.
کاش می توانستم بانگ عشق را به صدا در اورم..
تا طنین دلنوازش را می شنیدی...
و باورم می کردی.
مرا که اینهمه بی تو بیتابم!
نظرات شما عزیزان:
|